چند ماهی ندیده بودمش. با هم دوست قدیمی بودیم. اولین چیزی که در آن لحظه به ذهنم رسید، ظاهرش بود. انگار آب زیر پوستش دویده بود. کلی چاق شده بود و قیافه اش دیگر مثل سابق نبود؛ جوانتر شده بود و خیلی بهتر. دل مشغولی همیشگی من لاغری بیش از اندازه بود. با تعجب گفتم: محسن چه کار کردی که این قدر روی فرم اومدی؟ چطوری این قدر چاق شدی؟ گفت: میخوای تو هم مثل من یه کم جون بگیری و روی فرم بیای؟ گفتم: آره، چطوری؟
اسم دو تا قرص را نوشت و داد دستم. بعد هم از اثرات عجیب و معجزه وار خوردنش گفت که حسابی راضی ام کند. حتی شکل مصرفش را هم تجویز کرد: یکی نیم ساعت قبل از غذا و یکی نیم ساعت بعد از غذا. از داروخانه بگیر، اما باید آشنا باشه، چون این دارو بدون نسخه پزشک فروخته نمیشه.
مهم دانستن دارو بود، برای بقیه راه مشکلی نداشتم. روبه روی مغازه ام یک داروخانه بود که با مسئول فنی اش دوست بودم. اولین کارم این بود که بروم سراغش. اسم قرصها را گفتم، اما یادم بود از عوارضش بپرسم. همین کار را هم کردم و گفتم: این قرصها عوارض خطرناک نداره؟ مرد جوان گفت: معلومه که داره. وابستگی شدید داره. خیلی اثر داره، اما اگه بخوای ترکش کنی، دیگه نمیتونی.
راستش حرفش را قبول نکردم. خیلی زود تأکید کردم: من میتونم خودم رو کنترل کنم. هر وقت نخواستم، دیگه نمیخورم.
همه چیزی که به چشمم میرسید، اضافه وزن دوستم بود و به وابستگی فکر نکردم. خیلی زود داروها اثر کرد. بی اشتهایی فراموش شده بود. غذای خودم که هیچ، تمام کردن غذای بقیه حاضران در سفره هم با من بود. مدام ضعف داشتم و درحال خوردن هله هوله و غذا بودم.
به دو هفته نرسید که وزنم تغییر کرد. صورت استخوانی ام پر شده بود. اعتمادبه نفسم هم بیشتر شده بود، به ویژه وقتی دوست و آشنا هم متوجه تغییراتم شده بودند و میپرسیدند چطور چاق شده ام و راه حل میخواستند. برای من که در حسرت یک کیلو اضافه وزن بودم، این همه چاقی پیروزی بزرگی بود.
خوش حالی ام، ولی مدت کوتاهی طول کشید، چون چاق شدن با همان سرعت ادامه داشت. پف کرده بودم و این وضعیت پیش میرفت. به قدری که خیلی زود روی بدنم اثر گذاشت. سخت راه میرفتم و نشستن و برخاستن برایم مشکل بود. نمیدانم چرا این قدر زود از چاق شدن سیر شدم. فکر کردم که دیگر نباید ادامه بدهم و همین میزان کافی است. برای همین تصمیم گرفتم که خوردن قرصها را ترک کنم.
اثرات این کنارگذاشتن، وحشتناک بود. فقط یک روز توانستم تحمل کنم. به محض ترک قرصها اشتهایم به طور کامل از بین رفت. حتی میلی به خوردن چند قاشق برای جلوگیری از ضعف و افت فشار هم نداشتم. آنجا تازه یاد حرف آن دوستم در داروخانه افتادم که گفت این قرصها وابستگی شدیدی دارد. دوباره رفتم سراغ قرص ها، مثل یک معتاد. با اعتماد به دوستم و البته خودخواهی خودم، به دام اعتیاد افتادم. هم جسمم را درگیر کردم، هم روانم را. نمیدانستم هروقت اراده کنم، نمیتوانم ترک کنم؛ چه تصور اشتباهی.